قوله تعالى: إن ربکم الله الذی خلق السماوات و الْأرْض رب نام خداوند است، نور نام نور پیغام و مهر و پیوند است، پروردگار جهانیان، و دارنده خلقان، و دیان مهربان، پاکست و بى‏همتا، و داور چون و چرا، و ناآلوده بهیچ ناسزا، پیداست خود را بدرستى، پیداست خود را بهستى، پیداست دل را بدوستى، یگانه بسنده، و بداشت هر کس رسنده، و با راست داشت دلها تاونده، هر چیزى را خداونده، و هر هستى را بدارنده، و هر فرا رسیدنى را پروراننده.


اول رب گفت نصیب عامه خلق را، پس الله گفت نصیب عارفان و صدیقان را.


رب است آرام دهنده دل نیکمردان، الله است غارت کننده جان عارفان. رب است دهنده نعمت بخواهندگان، الله است او کننده مهر بدل دوستان. رب است که نعمت دیدار بر مومنان ریزد، الله است که عارفان را با دیدار چراغ مهر افروزد.


پیر طریقت گفت: مهر و دیدار هر دو بر هم رسیدند. مهر دیدار را گفت: تو چون نورى که عالم افروزى. دیدار مهر را گفت: تو چون آتشى که عالم سوزى.


دیدار گفت: من چون جلوه کردم غمان از دل برکنم. مهر گفت: من بارى غارت کنم دلى که برو رخت افکنم. دیدار گفت: من تحفه ممتحنانم. مهر گفت: من شورنده جهانم.


دیدار بهره اوست که او را بصنایع شناسد. از صنایع باو رسد مکونات و مقدرات و محدثات از خلق زمین و سماوات و شمس و قمر و نجوم مسخرات. مهر بهره اوست که او را هم باو شناسد، ازو بصنایع آید نه از صنایع بدو.


پیر طریقت گفت: مسکین او که او را بصنایع شناخت! بیچاره او که او را از بهر نعمت دوست داشت! بیهوده او که او را بجهد خود جست! او که بصنایع شناسد، به بیم و طمع پرستد. او که وى را از بهر نعمت دوست دارد، روز محنت برگردد. او که بخویشتن جوید نایافته یافته پندارد. اما عارف او را هم بنور او شناسد. از شعاع وجود عبارت نتواند. در آتش مهر مى‏سوزد، و از ناز باز نمى‏پردازد.


ثم اسْتوى‏ على الْعرْش عرش او بر آسمان معلوم است، و عرش او در زمین، دل دوستان است. عرش آسمان را گفت: و یحْمل عرْش ربک فوْقهمْ یوْمئذ ثمانیة.


فریشتگان آن را مى‏بردارند، و عرش زمین را گفت: و حملْناهمْ فی الْبر و الْبحْر. ما آن را خود برداشتیم، و بفریشتگان باز نگذاشتیم. عرش آسمان منظور فریشتگان است.


عرش زمین منظور خداى جهان است. عرش آسمان را گفت: الرحْمن على الْعرْش اسْتوى‏. عرش زمین را گفت: انا عند المنکسرة قلوبهم، قلب المومن بین اصبعین من اصابع الرحمن.


ادْعوا ربکمْ تضرعا و خفْیة مصطفى (ص) گفت: «الدعاء هو العبادة».


دعا عین عبادتست. دعاء خواندن است یا خواستن. اگر خواندن است عین ثناء است، ور خواستن است بنده را سزا است، و هر دو عبادتست و نجاة را وسیلت. یحیى معاذ گفت: عبادة الله خزینه‏اى است. کلید این خزینه دعا، و دندانهاى این کلید لقمه حلال.


و شرط دعاء تضرع است و زارى، و بر درگاه عزت خود را بیفکندن بخوارى. اینست که میگوید: تضرعا و خفْیة.


و در خبر است: آدم صلوات الله علیه صد سال بر آن زلت خویش نوحه کرد بزارى، و تضرع نمود، تا جبرئیل گفت: بار خدایا! خود مى‏بینى تضرع آدم، مى‏شنوى زاریدن وى. هیچ روى آن دارد که عذرش پذیرى؟ و خستگى وى را مرهمى برنهى؟


فرمان آمد که اى جبرئیل! آدم را بما گذار که اگر نه این تضرع و زارى از وى دانستى، خود زلت بر وى قضا نکردمى. زلت بر وى قضا کردم که دانستم از وى که چون درماند، زبان بدعا و تضرع بگشاید، و من دوست دارم که بنده بنالد، و در من زارد، انین المذنبین احب الى من زجل المسبحین. نظیره: و قال ربکم ادْعونی أسْتجبْ لکمْ میگوید: مرا خوانید تا اجابت کنم. مرا دانید تا آمرزم. از من خواهید تا بخشم.


جاى دیگر گفت: أمنْ یجیب الْمضْطر إذا دعاه آن درمانده فرو مانده، در بلا بیطاقت گشته، که پاسخ کند خواندن او مگر من؟ که نیوشد دعاء او مگر من؟ که فریاد رسد درماندگى وى را مگر من؟ مضطر آنست که خود را دست آویزى نداند، و روزگار بر باد داده خود برابر چشم خویش دارد. دوست از همه وسائل و طاعات تهى بیند. دعاء چنین کسى همچون تیر بود، که سوى نشانه شود.


و از شرایط دعاء یکى لقمه حلالست. مصطفى (ص) گفت: «أطب طعمتک تستجب دعوتک».


دوم بیدارى و هشیارى است بدل حاضر و از غفلت دور. مصطفى (ص) گفت: «ان الله لا یستجیب دعاء من قلب لاه».


سوم خوف و طمع است، که رب العزة گفت: و ادْعوه خوْفا و طمعا. این خوف و طمع بمعنى خوف و رجاء است، و آن تضرع و خفیه بمعنى اخلاص و صدق، بر مثال چهار جوى‏اند در دل گشاده، تا این جویها روان‏اند و روشن، دل آبادان است، و ایمان بر جاى، و دعا مستجاب. باز اگر این چهار جوى از دل وا ایستد، و چشمهاى آن خشک گردد، دل مرده گردد، و اشک از چشم وا ایستد، و ذکر از زبان، و مهر از دل، نیز از وى طاعت نروید و ایمان نیاید، چنان شود که گویند:


آن دل که تو دیدى همه دیگرگون شد


و آن حوض پر آب ما همه پر خون شد

و آن باغ پر از نعمت چون هامون شد


و آن آب روان زباغ ما بیرون شد.

إن رحْمت الله قریب من الْمحْسنین مصطفى (ص) گفت: «الاحسان ان تعبد الله کأنک تراه فان لم تکن تراه فانه یراک».


این خبر اشارتست بملاقات دل با حق، و معارضة سر با غیب، و مشاهده جان با الله. و درین خبر حث است بنده را بر اخلاص عمل، و قصر امل، و وفا کردن به پذیرفته روز میثاق و عهد بلى، چون میدانى که او ترا مى‏بیند دل وا او دار، و از غیر او بردار. در اعمال مخلص باش، و در احوال صادق.


پیر طریقت گفت: آن دیده که او را دید بملاحظه غیر او کى پردازد؟ آن جان که با او صحبت یافت با آب و خاک چند سازد؟ خو کرده در حضرت مشاهدت مذلت حجاب چند برتابد؟ والى بر شهر خویش در غربت عمر چند بسر آرد؟ «کأنک تراه» اشارتست که حق دیدنى است، «فانه یراک» از حق دیده ورى است.


پیر طریقت گفت: چون هیبت دیده ورى حق موجود است، از ملامت منکر چه باک! در خدمت سزاى معبود کوش، نه بهره آب و خاک، که هیبت اطلاع حق سیل است و پسند خلق خاشاک.


و هو الذی یرْسل الریاح بشْرا بیْن یدیْ رحْمته اذا تنسمت القلوب نسیم القرب هام فى ملکوت الجلال و انمحى عن کل مرسوم و معهود. چون نسیم ازل از جانب قربت دمد، و باد کرم از هواى فردانیت وزد، بندگى آزادى شود، و غمان همه شادى گردد. خائف در کشتى خوف بساحل امن رسد. راجى در کشتى طمع بساحل عطا رسد.


عاصى در کشتى ندامت بساحل نوبت رسد. موحد در کشتى توحید بساحل تفرید رسد.


سقْناه لبلد میت فأنْزلْنا به الْماء فأخْرجْنا به منْ کل الثمرات از آسمان باران آمد، زمین مرده بوى زنده گشت، نبات و ازهار و انوار پدید آمد. از خزینه قدرت باران رحمت آمد، دلهاى پژمرده بوى زنده گشت. یکى را تخم ندامت کشتند، آب توفیق دادند، زاهد گشت. یکى را تخم عنایت کشتند، آب رعایت دادند، تائب گشت. یکى را تخم هیبت کشتند آب تعظیم دادند عارف گشت.


پیر طریقت گفت: ملکا! آب عنایت تو بسنگ رسید. سنگ بار گرفت.


از سنگ میوه رست. میوه طعم و خوار گرفت. ملکا! یاد تو دل را زنده کرد، و تخم مهر افکند. درخت شادى رویانید، و میوه آزادى داد. چون زمین نرم باشد، و تربت خوش، و طینت قابل، تخم جز شجره طیبه از آن نروید، و جز عبهر عهد بیرون ندهد.


اینست که الله گفت: و الْبلد الطیب یخْرج نباته بإذْن ربه. قال بعضهم: طیبها بدوام الامن و عدل السلطان، و طاعة المطیعین. و قال ابو عثمان: «هو قلب المومن یظهر على الجوارح انوار الطاعات. و الذی خبث لا یخْرج إلا نکدا قلب الکافر لا یظهر على الجوارح الا المخالفات.